اشعار کلاسیک
شبی که تهران برف شدید اومد، این دو بیتی به ذهنم رسید:
در مروت فرد هستی، واحدی
سینههامان تنگ گشته، شاهدی
در میان کوچهمان، باران نشست
«کاش با باران، تو هم میآمدی...!»
***
شب نیمهی شعبان، وقتی داشتم از جشن بر میگشتم خونه، یه لحظه حواسم جمع شد که توی مراسم تولدشون هم ندیدیمشون! دلم گرفت و این به ذهنم رسید:
آرزوی قلب دورانها شدی
شاه مظلومان، ولیّ سرمدی
کاش حالا که چراغانی شده
کوچههای شهرمان، میآمدی ...!
***
یکی از سالهایی که اربعین جامونده بودم، قلم رو برداشتم:
حسرت هر قدم راه حرم روی دلم
تا ببینم به دو چشمم حرم پاک امام
باز صد شکر که یک بار حرم را دیدم
طفلک آن کودک معصوم که جاماند به شام...!
***
اشعار نیمایی
از نظر ادبی قوی نیست! خودم میدونم؛ درد دله دیگه...
هم از کاغذ که درد دلهام رو تحمل میکنه گفتم، هم از روزگاری که با یکی از بهترین دوستانم بودم خاطرهای گفتم. آخرش هم از همهی رفقایی که اینقدر بزرگ هستن که سلام امثال من رو لایق جواب نمیدونن، خواستم منت بذارن و حداقل جواب سلام ماها رو بدن!
دریافت
عنوان: پی دی اف شعر اول
دریافت
عنوان: ورد شعر اول
***
بعضی وقتا یه پیشنهادایی میدم و بدون فکر رد میشه؛ همون حرف منو کس دیگهای میزنه و استقبال میشه. از این اخلاق بد آتیش میگیرم!
نگاهم را به ابری میکشم حالا که آرام است
و بالای سرم
روی وجودم
سایهای دارد
و با چشمی لبالب از تمسخر بر ندای من
قضاوت میکند اکنون مرا
میگویدم: «خام است!»
و حالا
این مرض، این درد
همان ابر بسی نامرد
همان نامرد دور از درد
شده سایه روی این سر
که مالامال از ایده
و قفلی روی آن از سایهها خورده
رهایم کن تو ای استاد
من مرد زمستانم
که میخواهم به همراه غباری از نفسهایم به پیش چشم۱
به راهم پای بگذارم
و چشمم دور از دیدار ابر روی سر باشد
و تنها راه را بیند
که از بهر تماشای همین راه پر از غوغا
دل من سخت مشتاق است...!
ـــــــــــــــــ
۱- مرحوم اخوان ثالث در شعر زمستان میگوید:
«نفس کز گرمگاه سینه میآید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت»
دخترک فالفروش
یک شب با دوست عزیزم، ارشیا اعتمادیپور برای گفت و گو و صرف شام به رستورانی حوالی میدان شهدا رفتم. آنجا دختری ۱۲ ساله رو دیدیم که کلاس پنجم دبستان بود و آرزو داشت معلم بشه...!
میان تخت یک مطبخ
پس از روزی پر از غوغای این شهر پر از غوغا
مست خنده بودم و با دوستان خوبتر از خوب
نان و لقمه در دهان خویش میدیدم
و با قلبی به دور از وزنهی آشوب
ز سفره خنده میچیدم
به ناگه کودکی از درب وارد شد
میان دستهایش فال
اندر بین شلوارش ۳ تا وصله
وگویی خسته از هر چه زبانم لال
دل مرده
به میز ما نگاهی کرد و آرام و بدون مکث
بیامد تا بسنجد غیرت چشمان بیاحساس مایان را
و با لحن صدایی خسته از بیچارگی
از فقر
از مردان دور از درد
از ظاهر صلاحان بسی نامرد،
حواس جمع ما را جمعتر کرد و
بگفتا: «میخری فالم؟»
نگاهش در پی یک اسکناس بیبهای روزگاران نیست
دلش گرمای عشقی را هوس کرده است
کاو اسباب بازی را به جای فال
به جای پول
به جای هر چه غیر از عشق
در دستش بگنجاند!
ولی اکنون
به فالی، پول میگیرد؛
که نان و لقمه میخواهد
و نان و لقمه را این عشق، قیمت نیست...!
ترانهها
سلام عباسم..... جونم برات بگه که شعرات پر حسه